وقتی به مقتل، آن شه توفانْ سوار شد
هفت آسمان به گرده توفان، سوار شد
هنگام ثبت واقعه چشم خدا گریست
دست فرشته نیز به لرزش دچار شد
وقتی که تاخت اسب قیامت غبار او
دنیا به رنگ آینه ای در غبار شد
در خود ز گریه چاه جهنّم خراب شد
آیینه بهشت، ترک خورد و تار شد
آن سر، که بود مرکز منظومه جهان
آن سر، که اختران فلک را مدار شد
دیروز، روی دامن زهرا به خواب رفت
فردا به چوب نیزه شکفت و انار شد
خورشید، در قیاس چنان غرق خون سری
فانوس گل در آینه زار بهار شد ...
شهادتین
محمد سعید میرزایی
قلم زدند به خون سر بریده تو
فرشتگان نگارنده جریده تو
شب از دعای درختان روشن ملکوت
گذشت، کفترِ آهِ به خون تپیده تو
شب از دعای تو خون شد، وصیّتت را هم
چکید خون تو، بر کاغذ سپیده تو
دوید خون تو تا ظهر، ظهر خونین شد
پس آفتاب گذشت از سر بریده تو
و ظهر بود و مفاتیح غیبی باران
زمان چیدن گل های برگزیده تو
صلات ظهر درختی شدی، اذان گفتی
شهادتین تو، خونِ به لب رسیده تو
صلات ظهر، درختی شدی، به خاک افتاد
سر بریده تو، میوه رسیده تو
و خونِ تو، که گلوبند ارغوانی شد
برای یاس کبود گلو بریده تو
و شب که شد، سر زد، ماهِ منبعث، خونین
به شام غربت تنها گلِ نچیده تو
ظهور رایت سبز تو را درختانند
به روی خاک، علامات قد کشیده تو
همان بهار که شاید دوباره می جوشد
ز ننگ های زمین، خونِ آرمیده تو.
از تاول پاهاش خون می ریخت
ابراهیم قبله آرباطان
وقتی که می خندید، از لب هاش خون می ریخت
از بازوان کوچک و زیباش خون می ریخت
می ساخت در رویای خود، دریا و باران را
باران نمی بارید و بر دریاش خون می ریخت
می دید، بابای خودش را یکّه و تنها
از زخم زخمِ پیکر باباش خون می ریخت
می خواست اصلاً لج کند، تا شام بگریزد
هر یک قدم، از تاول پاهاش خون می ریخت
با دست های کوچک اش، هر دم دعا می کرد:
«از آسمان کربلا، ای کاش خون می ریخت»
تا گریه می کرد از دو چشم اش سیل جاری بود
وقتی که می خندید، از لب هاش خون می ریخت
بوی پیراهن در آب
محمد کامرانی اقدام
ماه جاری کرده چشمان تو را روشن در آب
رو به نخلستان باقی مانده از شیون در آب
چیست این فریاد، آیا این صدای فاطمه است
این که حل کرده است در خون بوی پیراهن در آب
زیر لب می گفت زینب با برادر این چنین
یا تو در آتش شناور گشته ای یا من در آب
لحظه ای تأخیر کن تا بار دیگر بو کنم
دسته گل هایی که خواهی داد از دامن در آب
آسمان، این بغضِ جا مانده در اندوه نجف
گاه می زد تن در آتش، گاه می زد تن در آب
تشنه بود و شمع گونه از سرِ خود می گذشت
تا بیابد از درون خویش یک روزن در آب
روی خاک از خنجر سرخش قناری می چکید
در نگاه او شناور بود یک گلشن در آب
شعله شعله می گذشت از چشم او تصویری از
ذره های زخمی اش در حال رقصیدن در آب
آب نه، آتش نه، زخمش طاقت او را نداشت
بس که خونِ گل فرو می ریخت از دامن در آب
اشک و مشک
جز شرشر آب مشک چیزی نشیند جز چشم به خون نشسته خویش ندید
آن لحظه که مشک، گریه را پایان داد با دست بریده، از خودش دست برید
لب تشنه برون شده است دریا ز فرات او آمده دست خالی امّا ز فرات
پیداست ز حنجرش که در اوج عطش نوشیده فقط کمی از آواز فرات
منبع :اشارات ؛ اسفند 1382، شماره 58
درباره وب

جست وجو
ویژه مدیریت وب
لینک دوستان
برچسبها وب
تاریخ : سه شنبه 91/9/28 | 5:27 عصر | نویسنده : ehsan | نظرات ()
آخرین مطالب
آی پی شما
ساعت
بینندگان عمومی
آرشیو مطالب
امکانات وب
بازدید امروز: 311
بازدید دیروز: 290
کل بازدیدها: 1994269